برگ برگ خاطراتم را بسوزان
خواهم خواند قصه ای از عاشقی
تا بسوزد غم جدایی
سلام
امروز ها به دلیل مشقلهی کاری (زن و بچه و درس و دو ترم مشروتی)بچه ها نمی رسند تا وبلاگ را پر کنند و اینجانب کاری ندارم جز ستایش از خود.
ولی چند روز پیش مصاحبه ای را تدارک دیده اند که متن آن را در ذیل تقدیم خواهم کرد.
نام : س.ن
نام پدر:س ع.ن
جرم:دیوانگی یا عاشقی یا...
محکومیت:محکوم به حبس عشق گشتیم حکم عزلی عبد گرفتیم
معروفیت:خیلی ولی آخریش حاجی بود.
علایق:باز هم خیلی:نماز در بارون- پس گردنی زدن – شرکت در مجالس مباحثه – معلمی – تیر اندازی – رسیدن به زن و بچه...
متولد:1360
خودت بقیشو بگو:اگه... خوب اگه چی؟ ولی اگه یک جو شانس داشتیم الان توی هر کاری گل می کاشتیم.
فکر می کنی بامزه ای؟ خدایی اگه نبودم تا اینجا می خوندید.
فشار زندگی چه وقت زیاد می شود؟
وقتی مادرم غذا درست می کند و من کمر بندم را محکم بستم.
ازکی خوشتان می آید:
این سوال را از جیبه کجاتون در آوردید نمی دونم ولی از خیلی هامثلا:از پیر زنی که هر صبح با نگاهش مرا بدرقه می کند-از گدای جلو مدرسه که راحت از هفت دولت است-از شاملو که چقدر بزرگ کوچک شمردنش-از....
البته این ها بعد از خداو پدر مادر است.
هرچه می خواهد دل تنگت بگو:
اگر بخوام بگم خیلی زیاد می شه ولی جا میبینم زودتر برم جاروپر کنم وگرنه دیگه جا گیرم نمی آید.
ما ایم بهانه ی می و مستی
اسرار درون هسته ی هستی
ما ایم هزار پرده تو در تو
صد بادیه طی نکرده رودرو.
یاعلی(ع)
گزارش از:آ.ه ع.د ا.ک